شاید برای تو هم پیش آمده باشد. حتما پیش آمده است. در غروبی خنک و ملایم در مجاورت باغی نشستهای. باد، صورتت را با انگشتان مهربانش لمس میکند. حرمت خاک و باغ و درخت و گیاه را حس میکنی. انگار همهی ساکنان باغ در سکوتی عمیق به تو خیره شدهاند. احساس شرم میکنی. یا کمی ترس. از هیبت و حشمت باغ. بیداری در باغ قدم میزند. باد هر از گاهی شانهای به گیسوی درختان میزند و مثل آبشاری که به نرمی از سینهی کوهساری لیز میخورد و فرو میریزد، در شاخهها و برگهای درخت میسُرَد. کثرتهای ظاهری، لحظهای هم که شده در نظرت دود میشوند و با وحدت بینشان روبرو میشوی.
ذهنت آرام است. از آنهمه تاخت و تازهای ملالآور و رمقگیر که روحت را لگدمال میکردند خبری نیست. برای لحظاتی بارِ هستی را احساس نمیکنی. برای ساعتی هم که شده از یوغ گذشته و اسارت آینده رهیدهای. در حالی. حالِ محض. اکنون و اینجا. دلت برای کسی تنگ نیست. حالت آن شعری را داری که: نبستهام به کس دل، نبسته کس به من دل، چو تخته پاره بر موج، رها رها رها من...
با خودت میگویی کاش همهی لحظات زندگی اینگونه بود. کاش میشد از شرارت آنهمه سنگینی بر روح و ذهن میرهیدم. کاش میشد با باغ، با درخت، با برگ، با نسیم، یگانه میشدم. کاش با هستی دونده در رگ و پیِ ساکنان باغ یکی میشدم. دلت به حال درخت حسودی میکند. به آرامش بودایی درخت گیلاس. به شُکوه بیشِکوهی درخت آلوچه. به خرسندی و صبوری و آرامش عمیق اجزای باغ. به خوابی بیدار و آرام که در سرتاسر باغ پرسه میزند.
تحمل اینهمه سبکی و آگاهی و بیداری را ندارم. تصور می کنم باغ، لبخندی مهربان به من میزند. لبخندی حاویِ سرزنشی طعنهآمیز. به اینهمه غفلت و ناآگاهی و خامی من تَسخری میزند. شعر سعدی را زمزمه میکنم:
تا کی آخر چو بنفشه سر غفلت در پیش
حیف باشد که تو در خوابی و نرگس بیدار
گلهای ناز انبوهی که بخش زیادی از باغ را به خود اختصاص دادهاند، در پیلهی خود فرود رفتهاند. برگهای دوست داشتنی و خمار خود را به دور خود پیچیدهاند. خوابیدهاند. انگار نه انگار که این عشوهگران افسونگر همین صبحی چه ناز و ادا و اطواری از خود نشان میدادند و هماکنون چون کودکی معصوم به خواب رفتهاند. دلم برایشان میسوزد. به زودپایی و زوالپذیری و شکنندهبودنشان. غم عمیقی را بغل کردهاند. گلهای ناز من...
کلمات آبستن میشوند. در جذبهی سرخوشانهای فرو رفتهام. چیزکی شعر مانند مینویسم:
رقص بیتاب یک درخت جوان
محفلی سبز در حضور نسیم
برگها دست خویش داده به هم
میخرامند روی سینهی باد
جذبهای خلسهوار و جادویی
شوکت پرشکوهِ آزادی
حجمِ بی وزنی و سبکباری
رقص موزون برگها در باد
مثل رؤیایی از تبار بهار
میکشاند تو را به بیسوها
سمت پرچین سبز خاطرهها
سویِ سرخ آبیِ حضوری گرم
جانب نبض زندهی حسی
که زمانی است رفته از یادت
*
دست مریزاد ای نسیم
با پا در میانیات
درخت را به رقص آوردهای
با انگشتان نرمت
گیسوانش را گشودهای
گنجشکها هم که حسابی مست کردهاند!
آنهمه سبکی را تاب آوردن هم کار سادهای نیست. بوسهای به برگ شنگِ رقصانی میزنم و نگاهی غبطهآمیز به باغ میکنم و با درخت آلوچه که همدم لحظههای شبانهام بوده است خدا حافظی میکنم.
به خانه میآیم.
نظرات
امینی
17 شهریور 1392 - 09:57واقعا زیبا جزاک الله خیرا فی الدنیا و الاخره امینی
همکار
19 شهریور 1392 - 06:28چه حس لطیفی و چه صحنههای شیرینی و چه زیبا با الفاظی رقیق در کنار هم دقیق به هم پیوستن.